شنبه 2 آذر ماه 1398
روزها اینقدر سریع می گذرن که گاهی احساس می کنم بزرگ شدن بچه ها رو ندیدم . کاش قدر لحظه به لحظه زندگی رو بدونیم
یسنا و پرهام عزیزم بزرگتر شدین و البته با بزرگتر شدنتون مسئولیت من و بابا هم بزرگتر و سنگینتر شده.
یسنا جونم امروز به خاطر سرد بودن هوا پیش دبستانی ها تعطیل بود و خونه مامان جون پیش داداش پرهام موندی . عزیزترینم کتاب داستان رو خیلی دوست داری . هر بار که کتابی برات می خرم اولش چند بار من و بابا برات می خونیم بعد تو خودت شروع می کنی با نگاه کردن به تصویر برامون کتاب رو خوندن . اینقدر از این کارت خوشم میاد که منم با ذوق به کتاب خوندنت گوش می دم . امروز هم وقتی می خواستم بیام اداره سفارش دادی بازم برات کتاب داستان بخرم. خیلی خوشحال می شم برات کتاب بخرم .
آخرین روز کلاس آی مت ترم b 2 ، امروز پرهام جونم انقدر مریض بود که وسط کلاس اومد بیرون و پیش من موند.
و اینم یک روز سرد که بچه های گلم در انجام دادن کارهای اداره به مامان کمک می کردن الانم منتظر آقای وکیل هستیم.